مثل پیچک حلقهکن اندام خود را برتنم
تا که آتش گیرد از هُرم تنت پیراهنم
وَه، چهرقصی میشود وقتیتو باشی روبرو
دستاگر دور کمر، دستی دگر بر گردنم...
N. SH
از همان روز که من نیمه به خانه برگشتم
نیمهی دیگرم
محو تماشای تو ماند که ماند
و این جواب تمام کسانیست که هر روز میپرسند:
چرا دیگر آن آدم سابق نیستم ؟!
صبح...باور عشق است!!!در لبخند آسمانی تووقتیچشم هایت را باز میکنیو عطر نگاهت رابر خورشید میپاشیتا غزل، غزل
روشنی بسراید
باران ؛ خیال توست،
می آید ،شدید می شود ،صورتم را خیس می کند
باران ؛ چشمان سیاه توست که همه را عاشق می کند
باران ؛ نگاه توست، زیرش که باشی تب می کند
باران؛ پیراهن توست، بویش تا مدت ها همه را دیوانه می کند ...
هیچ لذتی بالاتر از آن نیست
که با کسی آشنا شوی
که دنیا را مانند تو میبیند...
دوست داشتنِ یک نفر
در این است که
پیر شدن با او را نیز بپذیریم ...
چه خوب
که میانِ این همه
دلتنگی و دل آشوبی
تو هستی
که هنوز خوب می خندی ...